سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش دلتنگی را نام کوچکی بود تا به جان می خواندمش.................
گفتگو با خدا - رایحه خوش
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 96774
بازدید امروز : 13
........... درباره خودم ...........
گفتگو با خدا - رایحه خوش
........... لوگوی خودم ...........
گفتگو با خدا - رایحه خوش
..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
.......جستجوی در وبلاگ .......

........... دوستان من ...........
پژواک دل
ناقوس مستان
عاشق بی معشوق
اشک غم
دوستان
تنهای تنها

............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............

............. بایگانی.............
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385

 
  • گفتگو با خدا

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/11/21:: 3:45 عصر

    گفتم : خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم

    سر سنگینم را که پر از دغدغه ی
    دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم ،

     آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن
    لحظات شانه های تو کجا بود ؟
    گفت: عزیز تر از هر چه هست ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی

     که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی ،

    من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو

     اینگونه هستی . من همچون
    عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام

     لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم
    گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ،

     اینگونه زار بگریم ؟
    گفت : عزیزتر از هر چه هست ، اشک تنها قطره ای است

    که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ،

    اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم

     تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ،

    چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود .
    گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی ؟
    گفت : بارها صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو

     که به جایی نمی رسی ، تو هرگز گوش
    نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیز از هر چه هست

     از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید .
    گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی ؟
    گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ،

     پناهت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ،
    بارها گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ،

     می خواستم برایم بگویی آخر تو بنده ی من بودی
    چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی .

    گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟
    گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم

    که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز
    گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ،

     من اگر می دانستم و بعد از علاج درد هم
    بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفایت می دادم .
    گفتم : مهربانترین خدا ، دوست دارمت ...
    گفت : عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...

    با آرزوی موفقیت و ابرهای پرباران برای شما


    نظرات شما ()