وقتی که نمی توانی بوسیله کلمه ها صداقت
شقایق را به قلبت ثابت کنی
وقتی که کلمه ها دست به دست هم میدهند
تا تو را در گذر زمان به دست
بیابان تنهایی و فراموشی بسپارند.
وقتی کلمه ها آنقدر لطف ندارند تا دستانت
را برای سرودن شعری یاری کنند.
وقتی می فهمی که باید حتی از کلمات و روح آسمانیشان
هم نا امید شوی آن وقت سکوت زیبا میشود.
آن وقت همه از سکوتت می فهمند که تو چقدر
آسمان را دوست داری
و این زمین را در مقابل یک تکه ستاره ی خاموش هم نمی پذیری.
زیبای من ماهاست می شناسیم ٬ می بینی صورتم را و صدایم
را میشنوی صورت نه چندان زیبایم
را چه زیبا دوست داری و صدای بی طنینم را چقدر
دوست داشتنی پنداشتی
زیبای من ٬ گاهی فکر میکنم حتی اگر در شعله های
آتش دوزخ بسوزم
باز هم از زندگیم پشیمان نخواهم شد که با تو من
خوشبخت تر از پریان دور دست قصه ها بوده ام
و آتش چگونه پشیمان می کند کسی را که
هر روز صدایش کردی
به نام کوچکش ٬ و زیبای کوچکش خواندی و شهد دوستی
خیال انگیزت را جرعه جرعه به دلش نشاندی و آشنایش شدی
و دوستش داشتی... او را که زیبا نبود ٬ و از آن روز که
تو زیبای کوچکش خواندی
زیبا شد آتش چگونه پشیمان میکند او را ؟
از این همه خوشبختی... از این همه
سرور و حالا این عزیز کرده ی
کوچکت را آتش میسوزاند پاهایش تاب ایستادن ندارد٬
دستانش میلرزد و چشمانش هر ذره را به دنبالت
می شکافد نگرانش نباش ٬
غصه اش را نخور ٬ دلتنگش باش زیبای من که دلتنگ توست...
تنها زیبای من ٬ آنگاه که طاقت ازدست داد
نگاهش کن نگاهش کن زیبای من تا به یاد بیاورد
که قلبش را نذر تو کرده است...
|