سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش دلتنگی را نام کوچکی بود تا به جان می خواندمش.................
خسته ام - رایحه خوش
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 97234
بازدید امروز : 68
........... درباره خودم ...........
خسته ام - رایحه خوش
........... لوگوی خودم ...........
خسته ام - رایحه خوش
..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
.......جستجوی در وبلاگ .......

........... دوستان من ...........
پژواک دل
ناقوس مستان
عاشق بی معشوق
اشک غم
دوستان
تنهای تنها

............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............

............. بایگانی.............
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385

 
  • خسته ام

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/10/4:: 1:26 صبح

     

    می نویسم ___ اینبار ققط برای خودم



    مدتهاست خواب از چشمام گرفته شده
    ....


    خسته ام


    نا اروم.....حس می کنم یه چیزی گم کردم....


    اما چی نمی دونم
    ....


    چقدر سخته وقتی نمی تونی از دردهات واسه کسی صحبت کنی
    !


    هیچ کس نیست.....نه غمت رو کسی می بینه.....و نه دنیاتو کسی درک می کنه
    !


    چقدر دلم ......تنگه
    !


    اما بازم مثه همیشه به خودم میگم : " صبر کن همه چی درست میشه
    "


    دلم می خواد برم یه جایی که هیچ کس منو نشناسه
    !


    هیچ کس کاری به کارم نداشته باشه
    !


    می خوام تو حال خودم باشم
    ...


    تنهام....بذارید


    دلم می خواد برف بباره
    .....


    راستش دلم برای راه رفتن ..بی مقصد زیر برف تنگ شده


    دلم می خواد برم وسط یه جنگل پره برف....یه کلبه برفی بسازم
    ..


    برم توش و اروم دراز بکشم......و خیره بشم به سقفش ....و منتطر بمونم
    .


    شاید کسی بیاد منو ببره یه جایی که عشق و مهربونی وجود داشته باشه
    !


    دنیایی که توش دروغ...نیرنگ ....دورویی نباشه
    !


    هیچوقت تو زندگی ام اینقدر خسته نشده بودم

     
    واقعا بریدم
    .....

     بدم میاد از خودم.....


    از همه اونایی که برام دلسوزی می کنند
    ..


    عشق تو این دنیا هیچ مفهومی نداره
    ..!


    اصلا چرا باید ادم کسی رو دوست داشته باشه .!!؟


    می خوام ازاد باشم......! ازاد ....ازاد !


    از هر قید بند دنیایی
    ....


    از هر چیزی که یه جواریی بهش میگن وابستگی
    ....!


    عشق فقط یه قصه قدیمیه
    ...!


    و من هیچ وقت یاد نگرفتم تو قصه زندگی کنم


    برام مهم نیست که بهم بخندند
    ...!


    یا دربارم چی میگن
    ...!


    من دیگه هیچی رو باور ندارم.....هیچی
    ....!


    بدم میاد از همه دنیای دور و برم
    ...


    از ادمایی که هر صبح از روی عادت بهم سلامی می کنند
    ...


    از روی عادت بهم لبخندی می زنند و از کنار هم بی تفاوت رد می شن
    !


    دلم می خواد برم تو دنیای قصه ها
    ...!


    اونجایی که دنیا پره از مهربونی
    ...


    اونجا که هیچ کس رو به خاطر علاقه هاش سرزنش نمی کنند
    !


    اونجا یی که ادماش باور دارند وقتی دل به کسی بستی ...دیگه بدون اون هیچی
    .....!


    اخه همیشه توی قصه ها ....اخر عاشقی ها خوب تموم می شه
    ...!!


    از نفس کشیدن توی این هوای مسموم ...متنفرم
    !!!


    متنفرم


    نظرات شما ()