کاش دلتنگی را نام کوچکی بود تا به جان می خواندمش.................
حس غریب - رایحه خوش
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 97342
بازدید امروز : 6
........... درباره خودم ...........
حس غریب - رایحه خوش
........... لوگوی خودم ...........
حس غریب - رایحه خوش
..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
.......جستجوی در وبلاگ .......

........... دوستان من ...........
پژواک دل
ناقوس مستان
عاشق بی معشوق
اشک غم
دوستان
تنهای تنها

............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............

............. بایگانی.............
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385

 
  • حس غریب

  • نویسنده : مهم نیست:: 85/7/1:: 7:27 عصر

    ای غروب تلخ و ای آسمان غبار گرفته, شما بر عشق من آگاهید, شما می دانید که من

    چقدر برای این گریز پای مهربان اشک ریختم, می دانید که مثل پادشاهی مغرور و زیبا بر

    قصر قلب من فرمانروایی می کند. می دانید....شما به همه رازهای قلب من آگاهید...

    ولی من برای آرامش این سلطان بی جانشین باید از زندگیم بگذرم, از همه هستی و

    مستی ام.... از عشق, از امید, از رویاهای شیرین.... ای خورشید که می روی تا در

    آنسوی مرزها ما را فراموش کنی, به او بگو که چقدر دوستش دارم....

    من همچنان تنهایم و این تنهایی تاریک و تلخ را هیچ کس درک نمی کند, هنوز هم من در پیچ و خم نادانسته هایم پرسه می زنم, هنوز راه حلی برای این دلتنگی مرگ آور پیدا نکرده ام, خسته از این راه بی پایان, خسته و رنگ پریده از وحشت بی تو بودن, هنوز در گیرو دار احساسم دست و پا می زنم.... 


    نظرات شما ()