يک شبي مجنون به خلوتگاه راز
با خداي خويشتن مي کرد نياز
کي خدا تو مرا مجنون کرده اياز غم ليلي دلم خون کرده اي
وحي آمد سوي مجنون از جلال
هر چه مي خواهي در اين درگه بنال
چشم ليلي نيست رخسار من است
کار ليلي نيست اين کار من است.